برای کودکی که زاده نشد…

ساخت وبلاگ

به لطف اوضاع و احوال این روزها که برایمان ساختند و دهها فیل.تر شکن هایی که هیچکدام وصل نمیشوند که از واقعیت های زندگیمان آگاه شویم و بدانیم کجای این جهان ایستاده ایم، چراغ فانوسی ام را برداشته ام و خاطرات گذشته را مرور میکنم...در لابلای آنها سالها پیش در جایی مطلبی نوشته ام با این مضمون :

" این کودک من است پنج سال دیگر ... " و نقاشی هایی از تو در حالی که چهاردست وپا راه میروی، بوسه ای میفرستی یا در تخت کوچکت با پستانکی در دهان بالا و پایین میپری... لبخندی میزنم و ناخودآگاه سرم را برمیگردانم و از گوشه باز در کمد نگاهی میکنم به چمدانم...راستش برایت چند دستی لباس های ست و کفش و شلوار جین پیشبندی که الان به آن میگویند "بیلر" خریده بودم که اگر دختر بودی با آن کفش پولکی نقره ای و اگر پسر بودی با کفشهای آل استار قرمز رنگی که اندازه دو بند انگشت است و من عاشقش شده بودم ست کنی. هرچند خیلی هایشان را به کسی داده ام یا هدیه برده ام اما هنوز چندتایی را نگه داشته ام... یادم می آید آن زمان ها را که چقدر شوقی برای زندگی داشته ام، چقدر آن لباسها و کفش ها را بوسیده ام...هر چند هنوز اگر دلم را با اندک عقلی که مانده باهم یکی کنم فرصتی برای آمدن تو هست اما با تمام عشقی که به تو دارم از داشتن تو همین لباسهای کوچک برایم کافیست... میدانی چرا!؟ چون این دنیا جای قشنگی نیست.، خیلی بی رحم است ... روح و جسمت را میخراشد. اینجا عشق و مهربانی جایش را به دروغ و جنگ و دزدی داده است ، اینها را میگویم چون روح خودم زخم خورده است و من بارها به این باور رسیده ام که برای این دنیا ساخته نشده ام و با این حال مطمئنم هر آدم با وجدانی فکر فرزند را در این برهه از زمان از سر بیرون میکند ...

میدانی برای "بعضی" دخترها حس مادری از همان ابتدا ریشه عمیقی دارد، غصه هایشان انتها ندارد، اول مادر عروسک هایشان هستند و با جراحتی کوچک اشک میریزند و بعدها مادر فرزندشان و من اینگونه بودم...شاید خنده دار باشد اما همیشه بیشتر از خودم نگران تو بودم حتی آن زمانی که نداشتمت، نگران آینده ات که از من یا پدرت سرافکنده نباشی... داشتم فکر میکردم که چقدر خوب است که نیستی ، هرچند روال معمول زندگی ام شاید بهم خورده باشد اما چقدر خوب که با این فرهنگ ازدواجی صورت نگرفت که ما برای خودخواهی خودمان رنج ها و ناملایمات زندگی در این دنیا را به تو تحمیل کنیم...به این فکر میکردم که اگر بودی با این احوالی که برایمان ساختند چقدر هر روز برای آینده ای که نداشتی از غصه میمردم...هرچند بال‌هایت را نمیچیدم اما خب مادر است دیگر ... یا اینکه باید اینجا میماندی و هر روز با اینترنتی که در حصر است خبرهای عجیب و غریب و دردآور که تا پوست و استخوان آدم را میسوزاند میخواندی تا غم عالم در دلت بنشیند و بی گمان همراه مردم شوی و اگر زنده بمانی بدون اینکه جوانی کنی یک راست از کودکی به پیری برسی یا باید آواره غربت شوی که آن هم هیچ جا مام وطن نمی‌شود. که بی شک تو از دسته اول خواهی بود چون تو فرزند من بودی...فدایت شوم ؛ تو هم اگر اینجا بودی مثل همه ما چقدر هر روز باید با اتفاقات بد و بدتر روزت رو شروع میکردی، ظلم و مرگ انسان‌های بی گناه را میدیدی و بارها در خودت فرو میریختی و یا با بی پولی و بی کاری و یأس و دلشکستگی، با پاهایی تاول زده روزت را به پایان میرساندی و با بغض شبها را به خواب میرفتی....

نازنینم ؛ نمیخواهم بگویم همه زندگی رنج است نه ! زیبایی هایی هم دارد عشق دارد، آغوش پر مهر دارد، گهگاهی شوق زیستن دارد... اما باور کن آنقدر که بدی هایش زیاد است در لابلای ناپاکی ها زیبایی هایش گم شده اند... آری جانم جای تو پیش همان خدای رنگین کمان امن تر است. سلام مرا به خدا برسان و بگو ؛ دیگر طاقتمان تمام شده تا اندک فرصتی برای بودن مانده با ما به ازین باش که با خلق جهانی....

جمعه هفتم بهمن ماه هزار و چهارصد و یک

کرمانشاه ... 🖤...
ما را در سایت کرمانشاه ... 🖤 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asemaneman1 بازدید : 70 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 9:35